منتظر
اکنون احساس می کتم که در زیر فشار هر روز سنگین ترش
دارم به زانو می آیم.
بسیار نزدیک است ؛مرگ یا جنون را در یک قدمی خود می بینم ؛
همسایه ی دیوار به دیوار من شده اند؛
گاه صدایشان را، که نام مرا می برند،می شنوم .
سخت تنها مانده ام؛
چه سخت است تنهایی در انبوه جمعیتی که از همه سو مرا احاطه کرده اند.
از تنهایی و سکوت وحشت کردن واز ازدحام و غوغا خفقان گرفتن .
دانه ای خشک شده ام درلای دو سنگ آسیای این تناقض !
این دو سنگ هر روز سنگین تر می شوند و من هر روز ضعیف تر!
قالب های آدم ها همه تعیین شده و مشخص است؛
و من نمی توانم خودم را در هیچ کدام بگنجانم؛
در بیرون این قالب ها تنها مانده ام
و این تنهایی که پیش از این ، آن را در کار و کوشش و مردم ،
در سخنرانی و نویسندگی وشکست و پیروزی و«مسؤولیت»فراموش می کردم،
اکنون صریح و روشن مرا در خود غرق کرده است
و هر روز بدتر می شود و هر روز هول انگیزتر ..؟؟؟